رژ نوشت های من...
206#
الان...این ساعت...
یه لیوان چای دارچین کنارت...
پنجره رو باز کنی...
نسیم آروم بخوره تو صورتت...
آسمونِ آبی...
و نور...
بهار همینه دیگه...
پر از قشنگی...
پر از تازگی...
پر از حسِ خوب...
و پر از نور ...
ولی...هر چیم که باشه...
من تابستونو یه جور دیگه عاشقم..:))
205#
تمام سیاهی و تاریکی شب...
تو قلبت..
تو روحت...و نفست...نفوذ کرده باشه...
انگار سیاهه سیاه شده باشی...
نگفته بودم...
گوشیمو خاموش کردم...
همه چی رو حذف کردم ب جز تلگرام...
خودمم و خودم...
به جز چند نفر رابطمو با همه بستنم..
دارم تنهایی رو مزه مزه میکنم...
شبا از یه ساعتی ب بعد منم و تنهایی و استرس و اضطراب...
204#
که خواهرام تو کلاس زبان..بیرون..موسسه... بر حسبِ اتفاق و نمیدونم چطور
بگن که من خواهرشونم...
و تقریبا از پونزده نفر سیزده نفرشون من رو بشناسن :|
و بحث مورد دیسکاشنه کلاسشون من باشم و اینکه چرا خواهرام بهشون نمیاد
که خواهره من باشن :|
کلن نمیدونم چرا همیشه جواب پس بدیم که چرا خواهریم ولی هیچ شباهتی بهم نداریم :|
نه اخلاق نه شکل نه قیافه :|
میدونید...
همه ی خواهر بودن خوبه ها...
همه ی همش تقریبا...
جز اون موقعی که سه تا خواهر با هم دچاره بدبختی های کم و زیاد شدنه هورمونی شن :|
202#
من زل زدم به جزوه...دکتر در حالِ حلِ تست...دریا در حالِ سیر در فضا...
من: دریا؟
دریا: جانم؟
من: فقط من احساس خنگی میکنم یا توام؟
دریا:عه فکردم فقط منم که خنگم...
دکتر: نمیفهمید؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :|||||||||||||
من:نه دکتر فقط حسه بچه موفوایی رو دارم که دارن با سرعاستین عاب دماغشونو میگیرن :|
من و دریا پارته دوم...لوکیشن اون بولواره که از کشوری رد میشه :|
یه شیرنی فروشی که بستنی عاورده ..ازون دستگاه ها که مشنی قیفی میدن...
:|
دریا انداخته دهنه منم...مشنی :|
رد شدیم :|
میگه مشنی میخام
میگم سرما خوردی بیا بریم
میگه من مشنیییییییییییی میخام
میگم هیسسسسسس زشته...
داد میزنه من مشنیییییییییییییییییییی میخام :|
برش گردوندم واسش مشنی خریدم :|||||||
اونو که کوفت کرده میگه تشنت نیست؟ من خیلی تشنمه :|
اوممممم...دلم خواس بنویسم...میدونم خیلیم مسخرس :|
201#
و قسم به کتاب جامع خیلی سبز ادبیات که دیگر تست نزده ای ندارد...
و همانا یاد میکنیم از تست های دوست داشتنی زیست به نیکی...
و قطعا لعنت تمام کنکوری ها بر تمام دراصد منفی...
و من الله التوفیق -_-
200#
زیادی رکم...
زیادی فک میکنم همه صادقن باهام...
زیادی فکر میکنم هر مدلی که باشم بقیه هم متقابلا اونجورین باهام...
اما...
دیگه فهمیدم اینجوری نیست...
همین امروز فاتحه ی این دیدگاهه مسخره رو خوندم...
وختی که فهمیدم نه...هر چقدر که رو راست و ساده باشی...
بیشتر میپیچوننت...
هر چقدر که صادق باشی به هوای ساده بودن و نفهم بودن بیشتر بهت دروغ میگن...
هر چقدر که مثه کفه دست باشی بیشتر پر پیچ و خمن...
کاش تمام سادگیم و خوش باوریم رو کنار بذارم...
کاش بفهمم که همه اونی نیستن که نشون میدن...
کاش تو این مغزه لامصبم فرو بره که قرار نیست هر جوری که هستم طرف مقابلمم
همونجوری باشه باهام...
199#
جوابش رو نمیدونم...
در جریانِ شانس من تو کد ها و شماره ها که هستید...
بله...دیروزم کد داوطلبیم مشکل داشت...
درست که شد میبینم ترازم رو...
خیلی داغون بود...
خیلی داغون...
واسه آزمون بعدی برنامه ریزی میکنم...
کلی وخت دارم که بخونمشون...
+دلشوره ولم نمیکنه...
دست و دلم به هیشکاری نمیره...
198#
و گاهی میخوانم...
چقدر قشنگ مینویسید..
چقدر قشنگ مینویسند...
تمام اعتماد به نفسم برای نوشتن بر باد رفت...
اما خب...
این توجیح خوب بود که...
مثلا...
من که برای دلِ خودم مینویسم...
197#
یه ذره ارامش میخام....
متنفرم از این شبایی که دوباره دارن بر میگردن...
از این شبایی که لامپ اتاقو خاموش میکنم و بلند بلند هق میزنم....
متنفرم از ضعیف بودن...
متنفرم از نا آروم بودن....
خدایا خیلی وخته ازت دور شدم...
خدایا میبینی منو...
من مطمئنم...
عاخ...
چقد این بغض لعنتی رو که چنگ میندازه به گلوم رو متنفرم...
چقدر متنفرم از خودم وختی که دلم میخاد موامو بکشم و فقط گریه کنم...
............
208#
و بغض...
نمیدونم...
وختی بغضی میشم فقط پاچه میگیرم...
از عصر که نتیجمو دیدم بغض داشت خفم میکرد و فقط داد و بیداد و از ترک دیوار هم ایراد میگرفتم...
بدونه شام اومدم تو اتاق...
مامان اومد بغلم کرد...گفت چته...
گفت بگو که خیاله منم راحت شه...
از اتاق رفت بیرون...
رفت بیرون و بغضم ترکید...
خواهرم اومد تو...
زل زد...
گفتم هان..چته؟
گفت دیدن گریه هات واسم عجیبه...چیزی نیست که بشه ساده از کنارش گذشت...
هق هقام بیشتر شد...
اومد دستشو گذاشت رو شونم...
سکوت...فقط هق هقای من...
بلند بلند..
آروم گفت چته؟
گفتم هیچییی..
گفت به خاطره حرفایه ظهره مامان؟
گفتم نه...
و باز گریه...
آروم شروع کردم به حرف زدن...
بهش گفتم که مغزم خستس...
گفتم که حالم از خودم بهم میخوره...
گفتم ادبیات سی درصد زدم...
گفتم چقد از خودم متنفرم...
و حرف زدم...
الان دیگ جفتشون تو اتاقم بودن...
شروع کردن حرف زدن...
میدونید؟
حرفایی که خودم بهشون میگفتم رو بهم تحویل میدادن...
همه ی همه ی حرفارو...
و یه دفه اومد بغلم کرد...
اون یکی رفت بیرون از اتاق...
یه لیوان اب سرد اورد داد دستم و گفت آروم باش خواهری...ما تا حالا ضعفتو ندیدیم...
نذا فک کنیم که کسی که فک میکنیم اینقد قویِ ضعیف هست...
میدونید...
اینو اینجا مینویسم به چند دلیل...
اول اینکه حالِ گندِ یک ساعت پیشمو یادم نره...
دوم اینکه دلیلِ حالِ بدم رو یادم نره....
سوم اینکه یادم بمونه بودن این دو تا فرشته رو...
+نمیدونستم که کامنت دونی رو باز بذارم یا نه...
207#
از روز اولی که وبلاگ داشتم...
وختی حالم بد بوده واسه هیچ کس کامنت نذاشتم و جواب کامنت کسی رو ندادم...
مبادا که حسه بدم به کسی منتقل شه...
هیچوختم هیچ کامنتی رو بی جواب نذاشتم...
حس میکنم کامنته بی جواب یه جورایی هستش...
مثلا نویسنده حوصله ی جواب دادن نداره...
مثلا کامنتت اونقدر بی معناس که نویسنده هیچ حرفی نداره...
و دلم نمیخواد طرف مقابلم اینجوری فک کنه...واس همینه که میگم جواب میدم به
تک تک کامنتا...و با حسه خوب...شاید زیاد نباشن..اما واسه من یه دنیان...
اگه گاهی اوقات کامنت ندادم...تایید نکردم...حالم خوب نیست...
همین...
+اهای شمایی که چند روز پیش برای من کامنت گذاشتید..با این اسم " ::: " میدونید چقدر
اومممممممم...بگم چقدر چی...بگم چقدر خوشحال...چقدر غافلگیر...چقدر خجالت زده...
شده بودم؟
ازینکه یکی منو خاموش میخونه...
بی اینکه بگه نوشته هامو دوس داره...
دوس دارم بودنتو...
چه خاموش چه روشن...
نمیگم روشن شید...
هر جور که دلتون میخاد باشید...
+وایِ من اگر نیایی...
209#
باره اول که تو وبم کامنت گذاشت اومد گفت این طرز حرف زدن چیه آخه؟
این هسده هسده چیههه میذاری کناره حرفات...اه اه اه حالم بهم خورد...
و واقعنم حالش بهم میخورد از طرز حرف زدنم...
نه گذاشت نه برداشت گفت چی بلدی بپزی؟؟؟در ضمن حالم از قورمه سبزی و اینام بهم میخوره...
گذشت...
حرف زدنامون بیشتر شد...
میدونید؟
خیلی رک بود...
خیلی...
صداش میزدم میگفت ها چته؟
همین رک بودنش به دلم نشست...
اسمشو گذاشتم توسن...
آخ که وختی صداش میزدم توسن چقددد عصبانی میشد...
گذشت....
دیدم این چند وخت هر موقع حالم بد بوده اومدم سراغش..
و بی اینکه من بفهمم یا خودش بفهمه...حاله بدمو صد و هشتاد درجه تغییر میداد...
یادمه اولین باری که بهم گفت جانم همینجوری زل زده بودم به صفحه..
و همینجوری اون جانم رو نگاه میکردم...
بعد از سه دقیقه خودش گفت چیه؟شکه شدی؟
گفتم خوابم؟
گذشت...
اونقدی گذشت...که فکردم ده سال یا بیشتر از ده ساله که میشناسمش...
اونقدی گذشت که شب میموندم که بهش شب بخیر بگم و بخوابم...
اخلاقشو دوس دارم...
گربه صفت نیست...
نون به نرخ روز خور نیست...
رکه رکه...
دلشم صافه صاف...
و مهربونیش بی ریا و پاک...
اونقدر بی ریا که یه دوست دارمش رو خالصانه ترین جمله ی دنیا میشناسم...
اما هنوزم که هنوزه...
هر وخت میگم رویا و میگ جانم...
من همینجوری زل میزنم...
نمیدونم چرا...
اما زل میزنم...
بدون پلک زدن..
210#
اینی که صبح آهنگ ساقیا می می می رو پلی میکنه و اونی که ساعت دوازده...
دقیقا دوازده یه آهنگ خیلی قشنگ...لایت..آروم...پلی میکنه...دقیقا با همون ولومِ بلند...
مورد دوم رو اگ بگم که سه ساله راس همین ساعت میشنوم باورتون میشه؟
وختی که نیست دلم میگیره...
مثلا فکر میکنم چی شده که امشب نیست...
نکنه ماشینش خراب باشه..
نکنه حالش اونقدری بد باشه که حوصله گوش دادن آهنگ با صدای بلند رو نداشته باشه...
نکنه..نکنه...
هزار تا از این نکنه ها...
واسم شده یه قراره نانوشته...
که من ساعت دوازده کنارِ پنجره باشم...
و اون آهنگِ آروم رو بشنوم...
وختیم که شنیدم خیالم راحت شه و بیام بخوابم...
+قرار بود یک پست یک خطی باشد...
212#
آخه سوال سخته...
مینویسه...
نیگاش میکنم میگم گزینههه 2؟؟؟؟؟؟؟
:|
میخنده میگ درسته :|
میگم خو چرا میخندید؟؟؟
میگ خو سوال سخت بود...بچه های المپیادیم جوابشو ندادن .."باز میخنده..آروم "
نیگاش میکنم باز کلمو کج میکنم میگم خو ینی خیلی خنگم که انتظار ندارید سوال جواب بدم؟
میزنه زیره خنده میگه اون خانوم منشیه بودااااا...خانوم شیرزااااااد...سوااااال جواب میدی
دقیقااااا قیافت شبیه اون میشه
من :||||||||||||||||||
211#
مننننن شربتهههه امام زمان میخاااااااااااااااااام...
و اونم بگه باشه..جیغ نزن...باشه به خدا الان میریم شربته امام زمان بهت میدم
و بعد دستتو بگیره بره بنشوندت تو کافه و بگه دفترو در بیار برنامه ی سه روز بعدی رو بنویسیم
و تو داد بزنی بگی من شربت میخام :|
و بعد تمام سالاد ماکارونی که سفارش داده رو بریزی تو بشقابش و بگی من کیک شوکولاتی میخام
و اون با هر بدبختی که شده تورو بند کنه و برنامه رو بنویسید و دستتو بگیره ببره که بهت
شربت امام زمان بده :|
بعد به هر ایستگاه صلواتی که رسیدید با نیشه باز بری دو تا لیوان شربت بگیری و دو تاشو
خودت بخوری ^_^
منو زهرا داستان داریم با این شربتا...
ساله گذشته همین موقع شربته امام حسین دانشگاه...
دیروز عصر تا اذان مغرب...شربته امام زمان...
اصن باید یه رفیق داشته باشی که سرش غر بزنی که منننن از سالااااااااد ماکارونی متنفرررررم
و اون بگه الهی بترکییییی دختر چرا اینقد کیک شوکولاتی دوس داری ^_^
214#
سرمو گذاشتم رو پاسخ نامه...چشمم خورد به یه دختره سبزه ی توپول...^_^
خواستم نگاهمو بردارم لبخند زد ^_^
یه لبخند که چال لپش معلوم بود...^_^
منم مثه اون لبخند :)))
با حرکت لباش فهمیدم که گفت خوبی؟
چشامو باز و بسته کردم و یه لبخند پررنگتر و گفدم عااااالی...
^_^
ببینید...
اصن آدمای مهربون چون زیادی مهربونن و چون خو باید یه جوری مهربونیشون رو تو جسمشون
جا بِدَن...
توپول میشن ^_^
+آزمون بسی مزخرف :|
خو بوگو اگه کنکور اینقد آسون باشه من دیگ چه دردمه؟
:|
215#
خب...
من قبلنم نوشته بودم که ما یه خیابونی داریم مثه انقلابه تهران...
پر از کتاب فروشی...
عاقو گشتیم...
یه عالمه واسه شیش سال کنکور گشتیم نبود...:|
و وختی که از پا افتادی دوستِ بیشورت دستتو بگیره تورو بکشونه ببره دندون پزشکی...:|
و خانوم برن کارشون رو انجام بدن و بعد دستتو بگیره و ببره چشم پزشکی :|
که من چشمامو معاینه کنم :|
گفت یه خورده ضعیف هسده :|
خلاصه با هزار سلام و صلوات قصد عزیمت میکنید یه دفه شرووو میکنه نیشگون گرفتن...
جیغ جیغ را بندازه که عععععععععععه اونجااااااااااااااااااااارو...
اونجاااااااااااااااااااااااااارو...
میگممممم یا زهرااااااااااااااااااا...چیههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگه ذررررررررت....ذرررررررررررررت مکزیکییییییییییی...ذرررررررررررررررت میخااااااااااااااااام...
حالا خدا شاهده هوا اونقدرررررررررر گرممممم که تخم مرغ بشکونی رو اسفالت بعده بیس مین
سرخ میشه :|
رفته یه لیوان ذرت واسه خودش گرفته یکیم واسه من :|
میگم من آب مونتقال میخام میگه نچ فقط ذرت :|
و دو تا دختره گنده وسطه خیابون لیوانه ذرت در دست مشغول ذرت خوردن باشن :|
اونم تو تابستون :|
بالاخره با هر بدبختی بود برگشتیم...
داشتم درس میخوندم یه دفه پی ام داده میگ...
نگاهتو دوس داره :|
:||||||||||||||||||
+خودمم میدونم که دوستام خیلی شیکموان :|
+اوااا یادم رف بگما :|
این لیدیه بسیار محترم خانومه زهرا خانوم بودن :|
217#
فرم لباش...
حالته چشاش...
خنده هاش...
حرف زدنش...
خودمم موندم...
ولی تورو یادم میندازه...
تورو..
خنده هامونو...
الاغ بازیامونو...
گند کاریامونو...
صمیمیتمونو...
پت و مت بازیمونو...
میدونی؟
دلم خیلی گرفته...
خیلی خیلی..
هنوزم یادت میوفتم...
حسم مثه همون روزه لعنتیه...
همون روزی که رفتی...
هنوزم رو دلم موند خیلی چیزا...
خیلی حرفا..
خیلی اشکا...
میدونی...
خیلی چیزا میدونی...
خیلی چیزا...
فقط میدونم دلم تنگه...
میدونم هنوز میرم شمارتو نیگا میکنم...
زار میزنم...
میدونی...
هنوز هر جا یه اسم مثه اسمت میشنوم...
تو گلوم بغض میشینه...
میدونی...
خیلی مسخره اس که با خنده های کسی یاد کسی بیوفتی و گریه کنی...
اما خیلی وخته که این درده لعنتی چن وخت یه بار قلبه لامصبم رو میسوزونه...
دلم برات تنگه...
خیلی تنگ...
216#
خب...
من قبلنم نوشته بودم که ما یه خیابونی داریم مثه انقلابه تهران...
پر از کتاب فروشی...
عاقو گشتیم...
یه عالمه واسه شیش سال کنکور گشتیم نبود...:|
و وختی که از پا افتادی دوستِ بیشورت دستتو بگیره تورو بکشونه ببره دندون پزشکی...:|
و خانوم برن کارشون رو انجام بدن و بعد دستتو بگیره و ببره چشم پزشکی :|
که من چشمامو معاینه کنم :|
گفت یه خورده ضعیف هسده :|
خلاصه با هزار سلام و صلوات قصد عزیمت میکنید یه دفه شرووو میکنه نیشگون گرفتن...
جیغ جیغ را بندازه که عععععععععععه اونجااااااااااااااااااااارو...
اونجاااااااااااااااااااااااااارو...
میگممممم یا زهرااااااااااااااااااا...چیههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میگه ذررررررررت....ذرررررررررررررت مکزیکییییییییییی...ذرررررررررررررررت میخااااااااااااااااام...
حالا خدا شاهده هوا اونقدرررررررررر گرممممم که تخم مرغ بشکونی رو اسفالت بعده بیس مین
سرخ میشه :|
رفته یه لیوان ذرت واسه خودش گرفته یکیم واسه من :|
میگم من آب مونتقال میخام میگه نچ فقط ذرت :|
و دو تا دختره گنده وسطه خیابون لیوانه ذرت در دست مشغول ذرت خوردن باشن :|
اونم تو تابستون :|
بالاخره با هر بدبختی بود برگشتیم...
داشتم درس میخوندم یه دفه پی ام داده میگ...
نگاهتو دوس داره :|
:||||||||||||||||||
+خودمم میدونم که دوستام خیلی شیکموان :|
+اوااا یادم رف بگما :|
این لیدیه بسیار محترم خانومه زهرا خانوم بودن :|